این روزها
شنبه سوم تیر این روزها اگه از لحظه لحظه بودنت نهایت استفاده رو نبرم باختم. روزهایی که داره به سرعت برق و باد می گذره و گاهی حتی نمی فهمم چطوری گذشت. توی این شش هفته ای که چهارشنبه ها می ذاشتمت پیش مامان و می رفتم کلاس، دیدن دوباره ات برام معنی زندگی بود. وقتی از دور برام ذوق می کردی و تا بغلت می کردم می چسبیدی بهم، لبریز دوست داشتنت می شدم. بعضی وقتها می خوابونمت و تا میام پاشم می خندی و انگار یه کاسه آب یخ می ریزن رو سرم. بعضی وقتها سه تا انگشتت رو می بندی و با انگشت اشاره ات اشیا رو لمس می کنی و انگار دنیا رو به من می دن. گاهی تا از خواب بیدار میشی، پا میشی می شینی، گاهی هم بلافاصله چهار دست و پا میای سمت لبه تخت و من دلم هری می ریزه. ...